محل تبلیغات شما



وقتی با یه نفر درد و دل میکنی
و هر چی تو دلت هست و نیست رو واسش تعریف میکنی
و اونو مخزن اسرار خودت میدونی
ولی چندین روز بعد بیاد بگه
تو ساده ای و میترسم یه اتفاقی واسم بیفته و بیا دوستیمونو کات کنیم
به چنین دوستی هایی چی میگن؟
دوستی خاله خرسه؟

چیز تو این زندگی
چنین دوستی ها و رابطه هایی رو باید گِل گرفت!

به قول حدیث:
صمیمیت بیش از حد نکنید!
اعتماد بیش از حد نکنید!
انتظار بیش از حد نداشته باشید^^

 

پی.نوشت:تو جوابِ حرف حدیث گفتی چرته! ولی من با گوشت و پوستم درک کردم میزان چرت بودن حرفشو!

 

 


بعد از اینکه من عکسِ پیتزا رو فرستادم تو گروه

و یه کم حرف زدیم

زارع نوشت فلان پیتزا فروشی رو رفتین؟!

و فاطمه هم گفت:نه،آدرسش کجاست

و زارع هم آدرس رو نوشت

و فاطمه پرسید:مغازه از خودته؟!

*فکر کنم فاطمه علاقه یِ خاصی داره بدونه که کیا مستاجر هستند و کیا صاحاب مغازه!*

و زارع هم نوشت نه واسه یِ یکی از اقواممونه!

منم نوشت پس داری تبلیغ پیتزا فروشی فامیلتونو میکنی!

و زارع گفت نه دلم میخواد پیتزا خَش (خوشمزه) بخورید!

منم گفتم اگه واقعا دلت میخواد پس یه بار ناهار مهمونمون کن!

زارع هم گفت چی؟! صدات نمیاد!

منم نوشتم پس بچه ها پنجشنبه ناهار مهمون اقای زارع

زارع هم نوشت باشه مهمون من ولی به شرط اینکه شرطمو قبول کنید!

که بچه ها گفتن چه شرطی؟

و زارع گفت باید جرئت سر یه میز نشستن رو هم داشته باشین

من زارع رو ریپلای کردم و نوشتم خدا به خیر کنه!معلوم نیست چه آشی واسمون پختی!

زارع هم نوشت مظلوم تر و آروم تر از منم هست؟!

(میخواستم بگم پس اون بچه بیشعوری که تو دانشگاه میبینمش،عمه یِ منه؟!)

زهرا هم نوشت مشکوک میزنی عامو (این عامو چیه افتاده سر زبون این بچه؟!)

و زهرا و فاطمه هم قبول کردن!

و ناهید هم اومد و نوشت قبوله!

که زارع به ناهید گفت عه شما از کجا پیدات شد!!

ناهید هم گفت همینجا بودم ولی چیزی نمیگفتم

و زارع هم گفت پس به شما پیتزا تعلق نمیگیره

و ناهید هم گفت باشه

و زارع هم گفت شوخی کردم ناراحت نشو! واسه بچه هم سفارش بده (منظورش نازنین بود)

*مرز هایِ چاپلوسی و پاچه خواری رو در هم نوردید!*

 

 

ادامه پستِ بعد.


اول لازمه یه کم توضیح بدم!

ناهید یه مدت کمی هست که خواهر دار شده

(خوش به حالش،دلم گرفت وقتی دیدمش.خیلی شبیه نسترن بود.کاش بودی نسترنکاش)

و اسمش هم نازنینِ و الان نازنین حدودا یک ماهه است

و این خاطره واسه یِ وقتی هست که نازنین 10-15روزه بود!

یه شب ناهید ساعت های11ونیم-12شب اومد تویِ گروه و نوشت که

بچه داره از صبح تا الان یه بند گریه میکنه و آروم نمیشه و سر درد شدم و نمیذاره بخوابم! الان هست که عصبی شم و در خونه رو باز کنم و بندازمش بیرون!

بعد فاطمه نوشت که دلت میاد؟بچه به اون نازی

و زهرا هم نوشت الان کجاست؟

ناهید هم گفت اتاق مامان و بابام

و زهرا هم شروع کرد به راهکار دادن که برو تو حموم بخواب (سرده بابا) یا پنبه بذار تویِ گوشت یا هنذفری بذار و صداشو بلند کن که صدای بچه رو نفهمی 

حالا تو این هاگیر واگیر! 

زارع اومد نوشت :خانوم ناهید بچه دارن؟ (چی بگم در وصفش خوبه؟!)

و بعد از اینکه هممون به ترتیب در ری اکشن پیام زارع گروه رو به فرستادنِ ایموجی پوکر () مزین کردیم!

ناهید نوشت نه

و زارع هم گفت پس بچه کیه؟!

ناهید هم گفت مامان و بابام 

(معلومه ناهید جوش آورد یا بیشتر توضیح بدم؟)

 

*یه جمله یِ معروف از نسرین خانوم نقل شده است که پایین در رابطه باهاش میخونیم:

قال نسرین (ع):بچه را از 1روزه تا 2ساله دوست بدارید! هنگامی که بچه 2سال و 1روزه شد موظف هستید بچه را درب خانه بگذارید تا لولو ببردش! *

 

پی.نوشت:البته بماند که هر شب که ناهید بیداره،زارع ازش میپرسه که داری بچه نگه میداری؟ و فکر میکنه خیلی بامزه است!


یه بار که استاد آنتراکت داده بود

من و ناهید کنار هم نشسته بودیم 

و فاطمه اومد روبه روی ناهید و با دستاش صورت ناهید رو قاب گرفت 

و زل زد تو چشماش و گفت : نسرین

و در اینجاست که شایسته است بگم:

"ای زارع،اَی فحش حقتس،حقتس هِــــی!"

*دیالوگِ سریال پشت کوه هایِ بلند*

در کل میخوام بگم زارع که هیچی!

دیگه همکلاسی هایِ خودمم منو ناهید صدا میزنند،ناهید رو نسرین!


>این اتفاق واسه یِ خیلی وقت پیشه!

یه شب صائمه گفت که تلگرامش خود به خود عضو یه کانالایی میشه که خیلی بده

حالا متین هِی میگفت چه کانالایی!

هِی صائمه میگفت یه کانالایی!

(با اینکه متین منظور صائمه رو میفهمید ولی خوب کرم داره دیگه!)

منظور صائمه هم کانالایِ حمایتی از پروکسی تلگرامِ که بعضی وقتا یه چیزایِ ناجوری میاد و صائمه هم میگفت اگه گوشی دست خانوادم باشه واویلاست

و هر چی تو گروه محمد رو صدا زد که بیاد کمک نبود!

فردا شب محمد یه عکسی فرستاد و گفت این تلگرام بدون فیلتره

و یه عکس دیگه هم فرستاد و نوشت از اینجا دانلود کنید اسمش پلی استوره

منم نوشتم نه!!!جدی!!!!نمیدونستیم!!!مرسی که گفتی!!

محمد هم گفت من یه چیزی ازتون فهمیدم کههیچی ولش کن

منم نوشتم خوبه شما یه چیزی فهمیدی! ما خیلی چیزا فهمیدیم و ولش کردیم

و محمد خندید

(کلا بچه ام خیلی خوش خنده است)


شنبه شب بود که صائمه تو گروه نوشت که فردا امتحان تو شهری دارم و واسم دعا کنید که قبول شم 

و زارع هم اومد گفت که قبول نمیشی و دعا کردن فایده نداره

که صائمه و زارع باز باهم کل کلشون شروع شد

و منم چند تا نکته آموزشی بهش گفتم

خلاصه فردا صبح صائمه اومد و گفت که به خاطر اینکه نزدیک جدول پارک کرده افسر رد ش کرده 

و منم از جهت دل داری دادن در اومدم و گفتم که:

سرهنگِ عقده ای بوده و همیشه 99.9 درصد همه افراد رو بار اول رد میکنند تا دوباره بری و پول بیشتری به جیب بزنند و اون 0.1 درصد هم فامیلایِ خود سرهنگ هستند که قبول میشن

که صائمه گفت چقدر خوب دلداری میکنی

منم نوشتم دل داری نیست قربونت برم(دروغ گفتم) و واقعیته 

و تو ادامه نوشتم که:

فکر میکنی خودِ آقای زارع بار چندم قبول میشه؟مطمئن باش بار 5-6 ام به بعد!

که زارع همون لحظه اومد و گفت نگفتم قبول نمیشه؟(زهرمار)

و باز صائمه فحش میداد به زارع 

و زارع هم میخندید(اسکوله بچم)


یه کم هم درباره یِ محمد بنویسم!

اولین بار که دیدمش صائمه گفت مثل دخترا میمونه (چون شلوارش پایینش کِشی بود و مچ پاش پیدا-مچ پایِ سفیدِ سفید)

من و صائمه ازش خوشمون نیومد به خاطر ظاهرش

جلسه یِ اول مبانی کامپیوتر و برنامه نویسی استاد ازمون پرسید واسه یِ چی کامپیوتر رو انتخاب کردیم و خودمونو هم معرفی کنیم 

که وقتی نوبت به محمد رسید ( اون موقع هنوز نه اسمشو میدونستم نه فامیلی نه صداشو میتونستم از پشت سر تشخیص بدم)

محمد گفت که یه سری کار ها مثل فلش کردن و تعمیرات نرم افزاری و سخت افزاری بلده!

و استاد هم به شوخی گفت اگه گوشی تون مشکل پیدا کرد بدین دستِ آقایِ فلانی

روز جشن جدید الورودی ها که تلگرام صائمه مشکل پیدا کرد و بعد از جشن صائمه گوشیشو داد به محمد که درست کنه

و یه مدت بعد از این اتفاقات،یه بحثی شد که یادم نمیاد سرِ چی بود() که فهمیدیم محمد مغازه یِ موبایل فروشی و تعمیر موبایل و اینا داره

و آدرس مغازه اش رو هم داد

که فاطمه پرسید مغازه خودتونه؟!

که محمد گفت به قیافه من میخوره مغازه داشته باشم(شکسته نفسی میکنه بچه م)

که زهرا گفت مگه باید به قیافه بخوره؟

منم نوشتم منظورش از این حرف کنایه از اینکه که هنوز بچه است و خام

که محمد نوشت (یادم نمیاد دقیقا چی گفت ولی یه همچین چیزایی گفت فکر کنم) ما کل زندگیمون کنایه و تیکه است

که من با خودم گفتم ای دل غافل بهش برخورده!

و اومدم درست کنم که نوشتم من تیکه ننداختم بهتون فقط معنی جمله اتونو گفتمناراحت شدی؟اگه ناراحت شدی واقعا معذرت میخوام منظور بدی نداشتمببخشید

که محمد گفت نه بابا ،این حرفا چیه ،راحت باش من این چیزا یادم نمیمونه و واسم مهم نیست

که من دوباره معذرت خواهی کردم

که محمد گفت راحت باش

که این بار نوشتم راحتم 

و محمد خندید

 

*رفته بودیم مانتو بخریم،بعد حوالی اون منطقه ای رسیدیم که محمد آدرس مغازه اشو داده بود منم خیلی میخواستم مغازه اشو پبدا کنم و خیلی دقت کردم که مغازه اشو پیدا کردم که بنر مغازه رو دیدم و فو کردم تو مغازه

که محمد رو دیدم با همون لباس صورتی که تویِ دانشگاه میپوشه

که در اینجا شاعر میفرماید که:پیرهن صورتی دلِ منو بردی*


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها